داستان 4
یه روز پسر و داماد حاجی تو صحرا مشغول کار بودند. با خودشون یه گلیمی هم داشتند.بعد از اینکه کارشون تموم میشه متوجه میشند که گلیمشون نیست. همه جا رو میگردند و احتمال میدند که کسی گلیم رو دزدیده باشه.تو راه که به سمت شهر برمیگردند میبینند که یکی گلیم رو انداخته روی الاغش و داره میره. تا به اون شخص میرسند میگیرنش و میگند این گلیم مال ماست! ولی اون طرف قبول نمیکنه.
از اینا اصرار و ازون طرف انکار. پسر و داماد حاجی میگند بیا بریم خونه و از بابامون بپرسیم که این گلیم مال ما هست یا نه؟
وقتی میرسند خونه حاجی رو صدا میزنند. حاجی حکمت اله که میاد دم در ازش میپرسند که بابا مگه این گلیم مال ما نیست؟
حاجی هم که قضیه رو فهمیده و برای حفظ آبروی طرف میگه : نه مال ما نیست. پسر و دامادش هی اصرار میکنند ولی حاجی میگه نه!
طرف هم گلیم رو برمیداره و میره.
میدونم باور کردن این حقایق اندکی سخته. ولی من این خاطرات رو چندین بار از افراد مختلف بخصوص شوهر خالم که همون داماد قصه ما هست شنیدم و واقعا به درستیش باور دارم.