داستان 4

یه روز پسر و داماد حاجی تو صحرا مشغول کار بودند. با خودشون یه گلیمی هم داشتند.بعد از اینکه کارشون تموم میشه متوجه میشند که گلیمشون نیست. همه جا رو میگردند و احتمال میدند که کسی گلیم رو دزدیده باشه.تو راه که به سمت شهر برمیگردند میبینند که یکی گلیم رو انداخته روی الاغش و داره میره. تا به اون شخص میرسند میگیرنش و میگند این گلیم مال ماست! ولی اون طرف قبول نمیکنه.

از اینا اصرار و ازون طرف انکار. پسر و داماد حاجی میگند بیا بریم خونه و از بابامون بپرسیم که این گلیم مال ما هست یا نه؟

وقتی میرسند خونه حاجی رو صدا میزنند. حاجی حکمت اله که میاد دم در ازش میپرسند که بابا مگه این گلیم مال ما نیست؟

حاجی هم که قضیه رو فهمیده و برای حفظ آبروی طرف میگه : نه مال ما نیست. پسر و دامادش هی اصرار میکنند ولی حاجی میگه نه!

طرف هم گلیم رو برمیداره و میره.

میدونم باور کردن این حقایق اندکی سخته. ولی من این خاطرات رو چندین بار از افراد مختلف بخصوص  شوهر خالم که همون داماد قصه ما هست شنیدم و واقعا به درستیش باور دارم.

 

 

داستان 3

یه روزی حاجی حکمت اله تو مغازش نشسته بود. یکی از دوستانش که نیاز مالی

 شدیدی داشت از جلوی مغازش رد میشد. حاجی رفیقش رو صدا میزنه و بهش

میگه پنبه میخری؟ طرف میگه : پول ندارم!

حاجی میگه بیا بهت نسیه میدم 3 ماهه. من بهت میدم خرواری 13 قران. فلانی

همین الان و نقدی میخری 14 قران.

در واقع میخواست یه جوری به دوستش کمک کنه که دوستش احساس بدی

نداشته باشه.

 

 

داستان 2

حاجی حکمت اله که یکی از متمولهای شهر بوده خونه بزرگی داشته و تو انبارش

 پنبه و ... نگه میداشته.  چند شبی چند نفر میاند و از این انبار پنبه و اشیا دیگه رو

سرقت میکنند. از قضا یک شب دزدها رو به دام میندازند. ولی بجای اینکه اونا رو به

پلیس و ... تحویل بدند میبردشون خونشون.  بدون اینکه حتی همسرش متوجه دزد

 بودن این افراد بشه مهمونشون میکنه و غذا بهشون میده و آخر سر هم یه کمکی

 بهشون میکنه و ازشون میخواد دیگه دزدی نکنند.

 

 

داستان یک (1)

یکی بود

یکی نبود

سالیان پیش تو شهر ما یه انسان شریفی بود که در زمان خودش محبوب همشهریانش بود. الان میخوام چند نمونه از کارهایی که باعث شده محبوب باشه براتون بنویسم. کارهایی که تو این زمونه شاید افسانه بنظر برسه.

یه روزی این فرد که اسمش حاجی حکمت اله بود پسر و دامادش رو برای گرفتن بدهیش از یه روستایی به روستای اون شخص میفرسته. قبلا دو سالی بهش مهلت داده بوده تا بدهیش رو بده اما خب نتونسته بود که قرضش رو اداکنه. پسر و دامادش وقتی میرسند به اون روستا و با اون شخص مواجه میشند میبینند که هنوز هم توانایی نداره که پولی بابت بدهیش پرداخت کنه. به پیشنهاد اون مرد 2 تا گوسفندی رو که داشته بعنوان بدهی میارند برای حاجی.

حاجی حکمت اله با مشاهده گوسفندها شدیدا با پسر و دامادش برخورد میکنه و بهشون میگه : این دو تا گوسفند تمام امید اون خانواده بوده. اون رو بزرگ کردند به امید روزی که بتونند 2 تا گوسفند رو بیشتر و بیشتر کنند و زندگی خودش و بچه هاش رو بچرخونه. من 2سال صبر کردم خب یه سال هم روش. سریعا وسیله ای تهیه میکنه و گوسفندها رو پس میفرسته.